پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

یادداشتی بر فیلم 10000 BC

یکسال قبل که خبر تولید فیلم 10,000 BC رو خوندم، با توجه به حضور رولند امریش در مقام کارگردان (که فیلم های مهیج و پرفروشی همچون روز استقلال، گودزیلا و The Day After Tomorrow رو ساخته)، انتظار دیدن فیلمی خوش ساخت در ژانر Action/Adventure رو داشتم که متاسفانه به هیچ عنوان برآورده نشد.

داستان فیلم دربارۀ هم پیمان شدن قبیله های اولیه برای مبارزه با بدمن های فیلم و آزاد کردن مردمیه که یک عمر خدایی دروغین رو می پرستیدن و ازش فرمان می بردن. شاید اصلی ترین مشکل فیلم، فیلمنامۀ ضعیفی باشه که امریش برای کارگردانی انتخاب کرده. عناصر دراماتیک برای همراه کردن بیننده به هیچ عنوان شکل نمی گیره و بعد از گذشت مدتی حوادث سیر منطقی خودشون رو از دست می دن. از فضا و زمان به درستی استفاده نشده و داستان کاملاً منطبق با فرمول های هالیوودی پیش می ره.

این فیلم حتی انتظار من رو از دیدن جلوه های ویژۀ جذاب و خلاقانه برآورده نکرد. حیوانات ما قبل تاریخ به شکلی خنده دار انیمیشنی هستن و این موضوع در کل فیلم کاملاً مشهوده. تصاویر هوایی و نماهای معرف به شکلی ناقص کار شدن و کارگردان حتی از دکورهای عظیمی که برای این فیلم ساخته شده به درستی استفاده نکرده. صحبت کردن قبایل ماقبل تاریخی به زبان انگلیسی هم در جای خودش خنده داره!

در مجموع باید بگم این فیلم ترکیب ناقصیه از آپوکالیپتو، 300، پارک ژوراسیک، با گرگها می رقصد و The New World. نهایتاً فیلم به شکل کاملاً مسخره ای طبق همون فرمول کلیشه ای و نخ نمای هالیوودی تموم می شه تا هیچ امتیازی برای فیلم باقی نذاره.

فروشگاه قصه: مخصوص پدربزرگها

شاخ بچه گوزن... یادگاری بجا مانده از یکی از داستان های عجیب و غریب باباعلی-          دوباره کی می ریم جنگل؟

-          فردا

-          کدوم جنگل؟

-          یه جایی که هم بچه پلنگ ببینیم، هم بچه خرگوش...

-          آخ جون! اگه مثل امروز بارون بیاد خوبه. چون همشون جمع می شن زیر یه درخت... راستی باباعلی، وقتی تمام

-          حیوونا جمع می شن زیر درخت چیکار می کنن؟

-          با هم حرف می زنن، برای هم قصه تعریف می کنن، غذا می خورن...

-          همدیگه رو نمی خورن؟

-          نه! اونا همدیگه رو دوست دارن... جلوی ما اینجوری نشون می دن که ما فکر کنیم دشمن همدیگه ان!

-          چرا؟

-          برای اینکه ما بتونیم درباره شون قصه بسازیم و برای نوه هامون تعریف کنیم!

-          الان یه قصه برام تعریف می کنین؟

-          الان نمی تونم!

-          چرا؟

-          قصه ها فرار کردن؟

-          فرار کردن؟

-          آره، امروز رفتم فروشگاه پدربزرگها چند تا قصۀ خوب برات خریدم... اما توی حیاط در صندوق ماشین رو که باز کردم

-          از کیسه اومدن بیرون و همشون فرار کردن...!

-          هیچیش یادتون نمونده؟

-          نه، آخه فرار کردن!

-          چه بد!... خب قصۀ اون دفعه ای که بچه بودین یه پلنگ سیاه بهتون حمله کرد رو دوباره برام تعریف می کنین؟

-          باشه ... چشماتو ببند تا تعریف کنم...

 

·         بعضی وقتا فکر می کنم اون حرف ها، قصه ها و تخیلات بود که شخصیت من رو شکل داد

·         وقتی حوادث واقعی با تخیل آمیخته می شه، وارد دنیای جدیدی می شیم که انگار فقط و فقط برای ما خلق شده؛ دنیای زیبایی که در اون همۀ موجودات دنیا برای پیشبرد آرزوها بهمون کمک می کنن

·         باور کردنش سخته ولی هنوزم یه وقتایی میاد به خوابم و توی خواب برام قصه تعریف می کنه! قصه های جالبی که نظیرش رو هیچ کجا نشنیدم!

·         وقتی چند سال پیش فیلم Big Fish رو می دیدم، در تمام مدت یاد باباعلی بودم، با داستان هایی که هیچوقت نفهمیدم کدوم قسمتش واقعیت بود و کدوم قسمتش تخیل

·         باباعلی ۲۳ سال پیش تبدیل شد به یه ماهی بزرگ...