پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

داستان کوتاه: از روی پشت بام

نوه هاش داشتن توی کوچه از روی آتیش می پریدن و بازی می کردن. سر و صدا خیلی زیاد بود. هر لحظه نارنجکی چیزی منفجر می شد و فشفشه ای به هوا می رفت. با زحمت زیاد تونسته بود خونه رو پیدا کنه و حالا با خیال راحت نشسته بود روی لبۀ پشت بوم و از تماشای بازی نوه ها لذت می برد.

یه ماشین مشکی رنگ که صدای ضبطش خیلی بلند بود وارد کوچه شد، چند نفر ازش پیاده شدن و درهای ماشین رو باز کردن. مردم دور ماشین حلقه زدن و شروع کردن به رقصیدن...

  • سلام، تو هم که اینجایی!

برگشت و دوست قدیمیش رو دید که ایستاده بود روی پشت بوم بغل. یه لحظه یاد روزهایی افتاد که با هم گذرونده بودن...

  • یه سر اومدم بچه ها رو ببینم، اما انقدر دود تو هواس که چشمام درست نمی بینه!
  • (با خنده) نوۀ منو ببین! چه می رقصه اون وسط تخم سگ!
  • زمونه عوض شده... حالا دورۀ این بچه هاس، اینجوری حال می کنن دیگه...
  • اون خانومه کیه کنار پسرت؟
  • زنشه. پارسال هم بود اگه یادت باشه... اون موقع نامزد بودن.
  • (بعد از چند ثانیه مکث، دستانش را بهم می زند) خب ظاهراً همه چی مرتبه...
  • آره، امسال هم همه خوبن.
  • بریم؟
  • بریم.

برای آخرین بار به نوه هاش نگاه کرد، می دونست تا یکسال دیگه نمی تونه از نزدیک ببیندشون. می خواست چیزی به دوستش بگه که متوجه شد رفته. لبخندی زد و با خودش فکر کرد "بازم زودتر از من رفتی؟ اشکال نداره، بالا بهت می گم". چند ثانیه به آسمان نگاه کرد و... رفت.

به اعتقاد ایرانیان باستان، شب چهارشنبۀ آخر سال ارواح درگذشتگان به زمین سفر می کردند تا برای خانواده هایشان برکت و سلامتی طلب کنند. آنها از روی آتشی که مقابل (یا روی بام) خانه ها افروخته می شد خانه شان را می یافتند.

نظرات 11 + ارسال نظر
ر و ز ب ه جمعه 28 اسفند 1388 ساعت 11:48

جشن ما بسیار باشکوه برگذار شد.
کنار خانواده ای که هر کدام جایی هستند..
همه گرد هم آمده..
هم کیشان خود..
جالبش این بود پایان شب گروهی نزدیک به 200 نفر یک ریز شعار می دادند و دوستان مخلص هم نتوانستند به ما نزدیک شوند.
جای شما سبز.
خوش گذشت.

avin جمعه 28 اسفند 1388 ساعت 01:45 http://persiarome.blogspot.com

kheili ghahsnag bood..mersiiiiiiiiiiiii

سحر چهارشنبه 26 اسفند 1388 ساعت 14:41 http://sf22761.blogsky.com

خیلی جالب بود
نمیدونستم ایرونی ها این عقیده رو دارن
اما جالب تر ازون کامنتهای این پستت بود
کلی خندیدم

احسان چهارشنبه 26 اسفند 1388 ساعت 05:48

به اعتقاد من چند تا مشکل منطقی در چهارشنبه سوری پیش اومده که باید بهش به دقت فکر کنیم:
۱- طفلک ارواحی که در خانواده شون مهاجر دارن میمونن اون شب سر کی فرود بیان !
۲- دود ناشی از اکلیل سرنج و ترقه اونقدر زیاده که ارواح مثل زمانی که هوا مه آلوده خونه طرفشون رو نمیبینن که فرود بیان
۳- ارواح از ترس برخورد ترقه با ماتحتشون (!) اصلا نزدیک زمین نمیان.

فعلا همین سه تا رو حل کنیم تا بعد. یه سال دیگه هم فرصت داریم

از این جواب هایی که توی کتاب های در پیت احضار ارواح به سوال ها داده می شه:

هر سه مشکل به این برمی گرده که شما ارواح رو فیزیکی تجسم می کنین. در صورتیکه نه به ارواح چیزی برخورد می کنه، نه دود می ره تو چشمشون و نه گیج می شن کجا برن. اونا می تونن در یک زمان چند جا باشن و از چند نفر دیدن کنن.

فرشته سه‌شنبه 25 اسفند 1388 ساعت 01:15 http://freshblog.blogsky.com/

خط اول فهمیدم اینا روحن ... خیلی داستان جالبی بود خیلی دوستش داشتم.

برای همین هم میگن چهارشنبه سوری چراغ خونه هاتون رو حتی میرین بیرون روشن نذارین!! قدیم ها تا صبح شمع روشن می کردن الآن هم که دوره دوره شمع و عوود و این حرفاست ... من حتما روشن می کنم. هر چند نمی دونم کدوم یکی از اجداد من تا استرالیا میاد!!!

متوجه نشدم، می ریم بیرون روشن بذاریم یا نذاریم؟

آراس دوشنبه 24 اسفند 1388 ساعت 13:53 http://kafecinema.blogfa.com/

خیلی خیلی جالب بود!
کیفور شدم!

قربونت!

محسن دوشنبه 24 اسفند 1388 ساعت 08:36 http://after23.blogsky.com

من فکر کردم آخرش ترقه منفجره میشه و چشم نوه کور میشه. و درس عبرتی میشه برای دیگر جوونا که همون جوری که بعضیا میخوان آتیش بازی نشه. خوب شد که این جوری تموم نشد.
روی در و دیوار نوشتن:
چهارشنبه سوری یا چهارشنبه سوزی؟

خیلی شعار درپیتیه، آتش نشانی نوشته.

سونیا یکشنبه 23 اسفند 1388 ساعت 21:25 http://allalone.blogsky.com

ارواح چهارشنبه سوری بیان زمین زهر ترک میشن که بیچاره ها!

دیگه بعد اینهمه سال اونام عادت کردن به این سر و صداها!

ترانه یکشنبه 23 اسفند 1388 ساعت 19:37

آخی. چقدر قشنگ بود. مخصوصا اون جایی که می دونست که دیگه تا سال دیگه نمی بیندشون! خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم.

:)

محمد یکشنبه 23 اسفند 1388 ساعت 18:10 http://mohamed.blogsky.com/

چه جالب! من اصلا نمیدونستم دلیل روشن کردن اتیش چیه! حالا میدونی چرا قاشق میزنن اون شب!

در ضمن من یه خط به داستانت با اجااااااااازه اضافه کردم:

برای آخرین بار به نوه هایش نگاه کرد، می دونست تا یکسال دیگه نمی تونه از نزدیک ببیندشون. می خواست چیزی به دوستش بگه که متوجه شد رفته. لبخندی زد و با خودش فکر کرد "بازم زودتر از من رفتی؟ اشکال نداره، همون بالا بهت می گم". او هم چند ثانیه به آسمان نگاه کرد و... رفت.
ولی هنگام بالا رفتن یه فشفشه که نوش روشن کرده بود اومد محکم خورد تو ماتحتش! با خودش گفت: تخم سگ حتمن از قصد زد! از بچگیش همینجوری کرم داشت!

میدونم بی مزه بود ولی همینجوری گفتم برات بنویسم دیگه! ))

برای بالا بردن بار طنز آخرش خوبه، ولی نباید بخوره بهش. جسم فیزیکی که نیست... مثلا باید از توی شکمش رد بشه.

منا یکشنبه 23 اسفند 1388 ساعت 15:37 http://8daily.blogsky.com/

یادم باشه یه آتش کوچک واسش روشن کنم چون خیلی وقته که به خوابم نمیاد شاید راه اتاقم را گم کرده یا من را فراموش کرده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد