پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

خانوم معلم، من عوض نشدم!

کلاس سوم دبستان، جایی می نشستم که درست کنار پنجره بود. اون سال زمستون برف زیادی میومد... سر کلاس وقتی معلم داشت درس می داد حواسم رفت به برف درشت و قشنگی که بیرون می بارید... من که از ۳ تا ۹ سالگی ساری زندگی کرده بودم و برفی ندیده بودم محو تماشای برف بودم و خیالبافی که دیدم خانوم معلم داره صدام می کنه.

پرسید خیلی دوست داری بری بیرون برف بازی کنی؟

منم خیلی صادقانه جواب دادم آره...

گفت پس پاشو برو!

فکر کردم چه معلم مهربونی، داره بهم می گه برو برف بازی. چون خیلی جدی داشت نگام می کرد، بلند شدم رفتم تو حیاط. وایسادم زیر برف... به برف ها دست زدم... و چند دقیقۀ بعد برگشتم بالا. در زدم. معلم در کلاسو باز کرد.

گفت: همونجا بمون تا آخر کلاس!

و دوباره درو بست!

تازه فهمیدم در واقع منو از کلاس انداخته بوده بیرون!

اسم این معلم خانوم سیاهپوش بود، دبستان شهید عموئیان، شهرک اکباتان... که با این کارش بهم یاد داد هیچوقت صادقانه چیزی که دلم می خواد رو به زبون نیارم!!!

ولی متاسفانه تنبیهش کافی نبود و یاد نگرفتم! هنوزم هر وقت اگه چیزی رو دلم بخواد صادقانه می گم و چوبش رو هم می خورم... اما می گم! می گم! می گم! من همینم!

نظرات 13 + ارسال نظر
ازی چهارشنبه 10 خرداد 1391 ساعت 11:41 http://azy.persianblog.ir

می خواستم از سفرنامه استانبولتون تشکر کنم. عالی بود و در سفر فوق العاده بهمون کمک کرد. چرا بهش نظرات فعال نیست؟

از اینکه این سفرنامه برای شما مفید بوده خوشحالم. به زودی یک بخش برای دریافت نظرات ایجاد خواهم کرد.
موفق باشید.

باران نوامبر سه‌شنبه 17 خرداد 1390 ساعت 12:01

منم فک کنم یه عینک گنده میزد همیشه
من دبستان خوشنویسان بودم-نارمک
بعد این داستان زندگیشم اینجوری بود که شوهرش همیشه میگفته میرم ماموریت ولی در واقع یه زن دیگه داشته بعد یه روز این تو خیابون اتفاقی میبینتش و میفته دمبالش و آخر سر میفهمه جریان چی بوده

هاها! داستان زدگیش همین بود دقیقا... البته ما بعدن فهمیدیم، توی راهنمایی... اکباتان شهرک بود خبرها زود پخش می شد. خونه شون اون موقع بلوک B2 اکباتان بود... بعد از اونجا رفتن و ما شنیدیم از معلم های دیگه که یه مدرسه دیگه ناظم شده.

ها؟ چهارشنبه 11 خرداد 1390 ساعت 22:45

منم همینطوریم و چقدر این موضوع صادق بودن اذیته :)

باران نوامبر چهارشنبه 11 خرداد 1390 ساعت 11:11

چه جالب من تو دبستان یه ناظم داشتم که خیلی بداخلاق بود و قبلن هم تو یه دبستان دیگه معلم بود و اسمشم سیاهپوش بود
شاید همین بوده
+
اینکه گفتن خیلی بهتره حداقل بارش رو دل خودت سنگینی نمیکنه

منم شنیدم این خانوم سیاهپوش بعدا شد ناظم یه دبستان... قیافه اش که زیاد یادم نیست اما فکر کنم همیشه یه عینک گنده می زد به چشمش!

کدوم دبستان بودی؟

لیلی جمعه 9 اردیبهشت 1390 ساعت 11:09

سلام
من پیمسلر رو پیدا کردم دیگه شما زحمت نکشید

سلام
چه خوب. چون من پیداش نکردم...

سونیا پنج‌شنبه 8 اردیبهشت 1390 ساعت 23:59

آخیییییییییییییی! دلم واسه اون پسر کوچولوی ده ساله سوخت! :(

آراد دوشنبه 5 اردیبهشت 1390 ساعت 23:34

موضوعات این وبلاگ دیگه داره به فساد کشیده می شه ها !!!؟

:)

محسن دوشنبه 5 اردیبهشت 1390 ساعت 00:47 http://after23.blogsky.com

خب تقریبن همه ما دهسالگیمونو تجربه کردیم.
تجاوز در دهسالگی؟ اونم به هفده ساله؟
اون هفده ساله یا خیلی پپه بوده یا این که خیلیم مشکلی با کل قضیه نداشته.

شایدم... ولی خب من خودم تو ده سالگی خیلی بچه خوبی بودم آخه!

لیلی یکشنبه 4 اردیبهشت 1390 ساعت 18:03

سلام
بله adsl داریم. خیلی ممنون میشم اگر لطف کنید برام بفرستید

حتما

لیلی شنبه 3 اردیبهشت 1390 ساعت 22:06

سلام
من میخواستم فایلهای آموزش فرانسه رو دانلود کنم اما ظاهرا دیگه امکانش نیست. اونطور که توی صفحه نظرات نوشته بودین ظاهرا شما همه رو دانلود کردین خواستم اگرامکان داره لطف کنید اون فایل ها رو برای من بفرستید
ممنونم

سلام
احتمالا فایل ها از روی سرور برداشته شده. از روی کامپیوترم می گردم پیداشون می کنم و براتون ایمیل می کنم. البته حجمشون یه کم زیاده. اگر اینترنت ADSL دارین می تونین بگیرینشون وگرنه خیلی طول می کشه.
با این حساب بفرستم؟

محسن شنبه 3 اردیبهشت 1390 ساعت 01:31 http://after23.blogsky.com

نه دیگه توام خیلی دیگه لوسش می کردی. این دانش آموزان سوم ابتدایی یک تخص هایی هستند اون سرش ناپیدا. همین که روشون بخندی میان سوارت می شن. رو بهشون نده. فک کردی همه مثل خودتن؟ اینا بعضیاشون حتا ممکنه چاقو توی جیبشون باشه. یا سیگار و کبریت.
پس چی؟ نمی دونستی؟

چند روز پیش توی یه سایت خارجی یه خبری نوشته بود درباره پسربچه ۱۰ ساله ای که یه دختر ۱۷ ساله رو دزدیده بود برده بود یه جایی بهش تجاوز کرده بود!!!

البته توی اروپا بود این قضیه. یعنی بچه های اینجام اینجورین؟!

محسن جمعه 2 اردیبهشت 1390 ساعت 09:40 http://after23.blogsky.com

درستشم همینه که باید صادق بود. اون خانم معلم هم خودش نا صادق بزرگ شده بود.
خبیث.

فکر می کنم اگه من جای اون معلم بودم هیچوقت با یه شاگرد سوم دبستانی همچین کاری نمی کردم... اصلا شاید خودمم می رفتم تو حیاط باهاش بازی می کردم!

نیلوفر جمعه 2 اردیبهشت 1390 ساعت 01:57

شما خیلی کار خوبی میکنید که هر چه میخاهید و به اون فکر میکنید بر زبان میآورید ، ما یک معلم فلسفه داشتیم که میگفت انسانهایی که هر لحظه همان مینمایانند که هستند انسانهای با اصالتی هستند ، پس یعنی شما یک انسان واقعی بدون هیچ دروغ و ریا ، هستید .آفرین

البته این موضوع ممکنه بعضی وقتا باعث ناراحتی اطرافیان یا اذیت شدن خودم بشه، اما نمی تونم چیزی به جز اونی رو که می خوام و تو دلم هست نشون بدم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد