پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

نوستالژیا: اولین فیلم

نمایی از فیلم سینما پارادیزو (تورناتوره)اولین بار که توی یه سالن بزرگ نشستم، چراغ ها خاموش شدن و تصاویر جادویی افتادن روی پرده بزرگ، سال ۶۱ بود. زمانی که ۵ سال داشتم و پدربزرگم منو برده بود تماشای فیلم رابینسون کروزو

خیلی برام جالبه بدونم اولین فیلمی که بقیه توی سینما دیدن چی بوده... این سوالیه که همیشه از دوستام می پرسم. 

شما یادتونه؟

خداحافظ احسان، خداحافظ فرشته

دیگه عادت کردم. دیگه طبیعی شده...

عادت کردم به اینکه هر سال از تعداد دوستام چند تا کم بشه. به اینکه خداحافظی کنیم، به این امید که دوباره یه روز همدیگه رو می بینیم ولی هیچوقت این اتفاق نیفته. اگر هم بعد از پنج یا ده سال همدیگه رو ببینیم انقدر همه چیز تغییر کرده که برقراری ارتباط – مثل گذشته – خیلی سخت یا کلاً محاله.

واقعیت اینه که شرایط فعلی و چشم انداز آیندۀ ایران برای کسانی مثل احسان به هیچ عنوان راضی کننده نیست. اونها می دونن با تخصص، مهارت و پشتکاری که دارن می تونن در یک سرزمین دیگه زندگی راحت تر و بهتری داشته باشن. اونها حاضرن تمام سختی های مهاجرت رو تحمل کنن و به آینده ای روشن تر امیدوار باشن.

برای "احسان"هایی که مهاجرت رو انتخاب می کنن دوری از خانواده، دوری از فرهنگ و مردم کشوری که ناخواسته بهشون خو گرفتن، تطبیق خودشون با شرایط جدید زندگی و کار، چندان هم دشوار نیست... چون پشت تمام این سختی ها هدف بزرگتری قرار داره: رسیدن به رضایت خاطر.

من این حس رو می شناسم... اینکه یه روز صبح از خواب بیدار بشی و تازه بفهمی چیکار کردی! تازه بفهمی از تمام کسانی که دوستشون داری هزاران کیلومتر دور هستی. تازه متوجه بشی از لحظه ای که پاتو از در بیرون می ذاری باید به زبون دیگه ای حرف بزنی که زبون مادریت نیست. باید خودت رو با فرهنگی تطبیق بدی که بهش تعلق نداری...

امروز عصر که موبایلم زنگ خورد و اسم "احسان" افتاد روش، یه جورایی مطمئن بودم قراره چه خبری رو بشنوم: "ویزامون اومد". همیشه همین دو کلمه بکار برده می شه، تکراریه، ولی باز هم چیزی از تاثیرش کم نمی کنه...

با شناخت سیزده ساله ای که از احسان دارم، مطمئنم هر جا که باشه موفق می شه و پیشرفت می کنه... خصوصاً اینکه پشتیبانی مثل فرشته کنارشه. امیدوارم در سرزمین جدید به اون چیزی که دنبالش هستین برسین.

خداحافظ احسان، خداحافظ فرشته...

خواب یک ظهر تابستانی...

بچه که بودیم، روزا بعد از ناهار مادربزرگ ما نوه ها رو جمع می کرد توی سالن، رختخواب پهن می کرد، برامون قصه می گفت تا خوابمون ببره. خودش یه چادر می کشید روش و حواسش به ما بود تا حتماً بخوابیم! انگار ماموریت داشت ما رو بخوابونه. می گفت خواب ظهر برای بچه ها ضروریه... من همیشه آخر از همه خوابم می برد. حتی بعد از مادربزرگ که فکر می کرد خوابم برده. فقط صدای باد پنکه رو می شنیدم و نفس های بقیه... این صحنه بارها و بارها در دوران کودکی تکرار شد.

داریوش مهرجویی در فیلم "درخت گلابی" این حس رو به تصویر کشیده و خواب یک بعد از ظهر تابستانی رو در خانۀ ویلایی باغ بازسازی کرده. تصویری که شاید این روزها – با این همه مشغلۀ کاری و تغییر ارتباطات خانوادگی – کمتر دیده بشه.

فروشگاه قصه: مخصوص پدربزرگها

شاخ بچه گوزن... یادگاری بجا مانده از یکی از داستان های عجیب و غریب باباعلی-          دوباره کی می ریم جنگل؟

-          فردا

-          کدوم جنگل؟

-          یه جایی که هم بچه پلنگ ببینیم، هم بچه خرگوش...

-          آخ جون! اگه مثل امروز بارون بیاد خوبه. چون همشون جمع می شن زیر یه درخت... راستی باباعلی، وقتی تمام

-          حیوونا جمع می شن زیر درخت چیکار می کنن؟

-          با هم حرف می زنن، برای هم قصه تعریف می کنن، غذا می خورن...

-          همدیگه رو نمی خورن؟

-          نه! اونا همدیگه رو دوست دارن... جلوی ما اینجوری نشون می دن که ما فکر کنیم دشمن همدیگه ان!

-          چرا؟

-          برای اینکه ما بتونیم درباره شون قصه بسازیم و برای نوه هامون تعریف کنیم!

-          الان یه قصه برام تعریف می کنین؟

-          الان نمی تونم!

-          چرا؟

-          قصه ها فرار کردن؟

-          فرار کردن؟

-          آره، امروز رفتم فروشگاه پدربزرگها چند تا قصۀ خوب برات خریدم... اما توی حیاط در صندوق ماشین رو که باز کردم

-          از کیسه اومدن بیرون و همشون فرار کردن...!

-          هیچیش یادتون نمونده؟

-          نه، آخه فرار کردن!

-          چه بد!... خب قصۀ اون دفعه ای که بچه بودین یه پلنگ سیاه بهتون حمله کرد رو دوباره برام تعریف می کنین؟

-          باشه ... چشماتو ببند تا تعریف کنم...

 

·         بعضی وقتا فکر می کنم اون حرف ها، قصه ها و تخیلات بود که شخصیت من رو شکل داد

·         وقتی حوادث واقعی با تخیل آمیخته می شه، وارد دنیای جدیدی می شیم که انگار فقط و فقط برای ما خلق شده؛ دنیای زیبایی که در اون همۀ موجودات دنیا برای پیشبرد آرزوها بهمون کمک می کنن

·         باور کردنش سخته ولی هنوزم یه وقتایی میاد به خوابم و توی خواب برام قصه تعریف می کنه! قصه های جالبی که نظیرش رو هیچ کجا نشنیدم!

·         وقتی چند سال پیش فیلم Big Fish رو می دیدم، در تمام مدت یاد باباعلی بودم، با داستان هایی که هیچوقت نفهمیدم کدوم قسمتش واقعیت بود و کدوم قسمتش تخیل

·         باباعلی ۲۳ سال پیش تبدیل شد به یه ماهی بزرگ...

حفظ و مرمت دوستان باستانی!

امروز یکی از دوستان قدیمی بعد از سالها باهام تماس گرفت.

من بعد از اینکه کارم توی اون شرکت خارجی تموم شد و برگشتم با خیلی ها تماس نگرفتم! فکر کردم فرصت خوبیه تا یه سری روابط زائد و بیخودی رو که به هیچ دردی نمی خورن قطع کنم. اما امروز یکی از اونها نمی دونم از کجا حس ششمش خبردار شد که من اینجام!

می گن دوست مثل عتیقه اس، هرچی زمان می گذره ارزشش هم می ره بالاتر. اما به نظر من این در تمام موارد صادق نیست. بعضی وقتا بهتره بذاریم دوستای قدیمی در همون زمان گذشته و با همون خاطرات قدیم در ذهنمون باقی بمونن.

چند سال پیش صمیمی ترین دوست دوران دبستانم رو اتفاقی یه جایی دیدم. خب دیدن اون آدم بعد از حدود ۲۰ سال خیلی جالب بود، اما بدبختی اینجاست که هیچ حرف مشترکی بینمون وجود نداشت. هیچکدوم نمی دونستیم چی بگیم! اصلاً از کجا شروع کنیم؟... در تمام طول اون مدت فکر می کردم کاش ندیده بودمش! کاش نمی دونستم درسش رو ول کرده، دیپلم هم نگرفته و الان توی بازار پایتخت شاگرد مغازه شده. کاش با موهای ریخته و نافرم ندیده بودمش...

بعد از اون سعی کردم بعضی ها رو در گذشته نگه دارم. با همون خاطرات قدیم. چه لزومی داره وقتی توی اورکات یکی از دوستای دوران راهنمایی یا دبیرستان رو پیدا می کنیم بلافاصله باهاش قرار بذاریم؟

چهار سکانس از یک فیلمنامه...

۲۶ شهریور ۱۳۵۶ / تهران: بیمارستان طوس/ داخلی / ده و نیم شب

"تبریک می گم، یه پسر دنیا آوردی که اسمشو باید بذاری رستم!"

پرستار نوزاد را به مادرش می دهد. مادر با دیدن نوزاد متوجه می شود چرا به دنیا آوردن او تا این حد دشوار بوده... نوزاد بسیار درشت است و بیشتر از چهار کیلو وزن دارد!

پدر نوزاد کنار تخت ایستاده و به اولین فرزندش نگاه می کند؛ برنامه های زیادی برایش دارد. طوری به او نگاه می کند که گویی قادر است از همین حالا آیندۀ او را ببیند...

نام این نوزاد را "حسام" می گذارند.

 

۲۶ شهریور ۱۳۶۶ / ساری، کوچۀ کاملیا، پلاک یک / داخلی / ده و نیم صبح

"حسام تلویزیون داره تو رو نشون می ده!"

الهام – دختر ده سالۀ همسایۀ بغلی – این جمله را گفت و با عجله وارد شد. حسام که هاج و واج مانده بود نمی دانست منظور او چیست.

تازه چند ماه بود که به این خانه آمده بودند، اما حسام و خواهرش گلناز از همان هفتۀ اول با الهام و دلارام دوست شده بودند. حسام پروژکتوری داشت که با آن روی دیوار فیلم نشان می داد و این شده بود برنامۀ هر شب آنها. جمع می شدند، فیلم می دیدند و برای هم قصه های ترسناک تعریف می کردند.

دوست دیگر حسام، پسری بود به نام احسان. پسر دکتر میلانی (دکتر مادربزرگش) که همسایۀ روبرویی آنها بودند. بعضی وقتها برای بازی آنجا می رفت. احسان اسباب بازی هایی داشت که آن زمان در اتاق هیچ پسربچه ای پیدا نمی شد.

"روشن کن دیگه!"

حسام به سرعت تلویزیون کوچک سیاه وسفیدشان را روشن کرد. الهام با هیجان گفت "همینه!". هر دو به تلویزیون خیره شدند. کلیپی پخش می شد دربارۀ کتاب که در آن بچه ها را به کتاب خواندن تشویق می کردند. ناگهان چشم های حسام از حدقه بیرون زد! تصویر او درحال پخش از تلویزیون بود.

یاد روزی افتاد که در تنها کتابخانۀ شهر در حال خواندن کتاب بود و گروهی آمدند برای فیلمبرداری. حسام در آن زمان نه می دانست که دوربین فیلمبرداری چیست و نه می دانست کارگردان چه کسیست. آنها از حسام خواسته بودند که کارهایی را که می گویند انجام دهد و از او فیلم گرفته بودند. حسام شده بود بازیگر نقش اول کلیپ.

چند ماه بعد، از آن خانه و آن شهر اسباب کشی کردند و به تهران برگشتند. ارتباط او با الهام و احسان قطع شد. اما هیچکس نمی دانست که حسام و احسان دوازده سال بعد در کانون فیلم دانشگاه علم وصنعت همدیگر را خواهند دید... هیچکس نمی دانست هفده سال بعد، اینترنتی خواهد بود و اورکاتی که حسام و الهام بتوانند به کمک آن همدیگر را پیدا کنند.

 

۲۶ شهریور ۱۳۷۶ / تهران: دانشگاه علم و صنعت / خارجی / ده و نیم صبح

"کارت دانشجویی لطفا!"

حسام کارت خود را از کیف خارج کرد، به مامور انتظامات نشان داد و وارد دانشگاه شد. دو سال پیش که کنکور می داد تنها به رشتۀ کامپیوتر فکر می کرد. با آنکه رتبۀ اش چندان هم خوب نبود اما با تلاش زیادی که برای مرحلۀ دوم کنکور انجام داد، موفق شد انتخاب پنجم خود – کامپیوتر علم و صنعت – قبول شود. اگر مادرش لحظۀ آخر برگۀ انتخاب رشته را دوباره چک نکرده بود خدا می دانست چه سرنوشتی در انتظارش بود: حسام کد انتخاب پنجم را با انتخاب نود و هشتم (تربیت بدنی زاهدان) جابجا علامتگذاری کرده بود!

این ترم، اولین ترم پس از روی کار آمدن خاتمی بود و همه امیدوار بودند اندکی از سخت گیری های حراست و امر و به معروف دانشگاه کاسته شود. حسام به خاطر آورد روزی را که مامور امر به معروف جلوی در به خاطر رنگ موهایش (که بطور طبیعی روشن بود) مانع از ورودش به دانشگاه شد!

با رسیدن به محوطۀ دانشکده، دوستانش را دید که روی نیمکتی نشسته اند، در حال صحبت و خنده: امیر، احسان، فرزاد، امین، محمد، فرهاد، حسین،... . هیچکس نمی دانست دو سال بعد حسام با کمک احسان و فرزاد اولین فیلم کوتاهش را در دانشگاه خواهد ساخت و همین فیلم باعث ورود او به عرصه های مختلف کاری خواهد شد. هیچکس نمی دانست امین برای همیشه از ایران خواهد رفت...

 

۲۶ شهریور ۱۳۸۶ / روز / داخلی و خارجی / پنج و نیم عصر

"اگه می تونستی زمان رو به عقب برگردونی، چه کاری رو انجام نمی دادی یا طور دیگه ای انجام می دادی؟"

مهدی این سوال را پرسیده و حالا منتظر جواب بود. حسام کمی فکر کرد. چیزی به ذهنش نرسید. به ساعتش نگاه کرد: ۱۷:۱۵. داشت دیرش می شد. باید می رفت. مهدی زنگ زده بود که تولدش را تبریک بگوید و این سوال را مطرح کرده بود. سوال جالبیست، اما به فکر کردن بیشتر احتیاج داشت.

"بذار خوب فکر کنم، شب بهت زنگ می زنم و جواب می دم"

حسام گوشی را گذاشت و با عجله از خانه خارج شد. خانه ای که یک سال پیش با کمک پدر و وام بانکی خریده بود و داخل آنرا به شکلی که همیشه دلش می خواست تزئین کرده بود.

با HeDanHua قرار داشت. کسی که بیشتر از سه سال و نیم با او بود و دیوانه وار دوستش داشت. هیچوقت فکر نمی کرد یک روز بتواند کسی را تا این حد دوست داشته باشد... آن هم حسامی که به "بی احساس" بودن و "آدم آهنی" شهرت داشت! سال قبل، مدتی که دور از او در آن شرکت خارجی کار می کرد فهمیده بود که چقدر به او احتیاج دارد. ظرف سه سال گذشته همه چیز به خوبی پیش رفته بود و اگه بقیۀ کارها هم طبق برنامه پیش می رفت، بهار آینده او را به همه معرفی می کرد. نمی دانست بعد از معرفی چه اتفاقی خواهد افتاد، آخر او... . فعلا بهتر است هویتش پنهان بماند.

"He Dan Hua یعنی چی؟"

"یعنی شکوفۀ زیبای سحرگاهی... شکوفۀ پگاه. یه جورایی یعنی اسم خودت!"

مثل همیشه زودتر از موعد به قرارش رسید. وقت داشت به سوال مهدی فکر کند. "چه کاری رو انجام نمی دادی؟"... باز هم چیزی به ذهنش نرسید. از همه چیز راضی بود. به هر چیزی که دوست داشت رسیده بود. کارهایی را که دلش می خواست انجام داده بود. رشتۀ دلخواهش را قبول شده بود، در زمینه های مختلف کاری فعالیت کرده بود؛ از کار در شرکت های خصوصی و دولتی گرفته تا فیلمسازی و شرکت در جشنواره های مختلف داخلی و خارجی بعنوان نویسنده و کارگردان. مطمئن بود که اگر می شد زمان را به عقب برگرداند باز هم همین کارها را تکرار می کرد. از همه چیز راضی بود. امشب به مهدی زنگ می زد و همین ها را می گفت...

"سلام... تولدت مبارک!"

حسام برای چند ثانیه به او خیره شد، سپس لبخند زد و ماشین را روشن کرد.

 

کات به تیتراژ پایانی.

کی به کیه؟!

یه بار یه جایی دیدم یکی اینکارو کرده بود، خوشمان آمد برای اینکه چیزی از کسی کم نداشته باشیم گفتیم ما هم اینکار را بکنیم!

اینجا دربارۀ چندین نفر، هر کدوم چند تا جمله نوشته ام! اما اسامی رو پاک کردم... شاید هر کسی خودش بفهمه کدومه یا حتی بتونه بقیه رو هم حدس بزنه!

اگه فکر کردین یکی از اینا دربارۀ شماست بگین تا بگم درسته یا نه! این چند نفر دوست و آشنا و فامیل و... هستن و ممکنه هر روز وبلاگمو چک کنن یا اصلا تا بحال ندیده باشنش! در هر حال ما احساسات درونیمون رو نوشتیم!

 

شماره ۱: اوایل آشنایی اصلا چشم دیدن همدیگه رو نداشتیم! حتی یه جورایی از هم بدمون میومد! هیچوقت فکرشم نمی کردم که یه روز با هم انقدر صمیمی بشیم!

 

شماره ۲: اگه ریش و سیبیل مسخره اش رو بزنه حداقل قیافه اش قابل تحمل می شه. البته قیافه اش رو درست کنه اخلاقش رو کاری نمی شه کرد! شوخی کردم... پسر باحالیه! متن های خوبی می نویسه، بازیش هم داره کم کم رو میاد!

 

شماره ۳: دلم براش خیلی تنگ شده. بیست ساله ندیدمش اما هنوز احساس می کنم با هم مثل همون موقع ها هستیم. مثل دوران کودکی... حس می کنم انقدر به هم نزدیکیم که می تونیم سری ترین رازهامونو به هم بگیم.

 

شماره ۴: مثل بقیۀ متولدین ماه پنجم سال وقتی باهاشی هیچوقت حوصله ات سر نمی ره! بهترین کسی که می تونه ادای شتر دربیاره یا مثل اسب یورتمه بره! یه بچه داره شبیه میمون! حیف که داره می ره...

 

شماره ۵: یه ماه پنجمی دیگه که ما همه جوره قبولش داریم. هم باحاله، هم باسواد، هم یه دوست خیلی خوب. یکی از آرزوهام اینه که من هم یه روزی به نصف اطلاعات اون برسم.

 

شماره ۶: اولین کسی که توی دوست و آشنا و فامیل کامپیوتر خرید! بچه که بودیم کلی پز می دادیم که فلانی کامپیوتر داره... می رفتیم خونه اش و کلی Wolf 3D بازی می کردیم! چه حالی می داد!

 

شماره ۷: نمی دونم چرا دو ساله باهام قهر کرده و نه جواب ایمیل می ده، نه جواب message. دلم براش تنگ شده...

 

شماره ۸: مثل بقیۀ متولدین این ماه یه سری اخلاق گند داره که اصلا خوشم نمیاد، اما به دلایلی ناچارم تحملش کنم. نمی دونم چرا مدام سعی داره به من تلقین کنه من چیزی بلد نیستم و اون همه چیزو بهتر می دونه! کلا از آدم های اینجوری خوشم نمیاد!

 

شماره ۹: خوش اخلاق و خوش خنده! مامان خلیل کوچولو!

 

شماره ۱۰: مهربون ترین آدم بداخلاق دنیا! فکر کنم توی چند سال اخیر وزنش حداقل دو برابر شده باشه! یه زمانی خیلی با هم بودیم اما الان نمی دونم چرا انقدر کم شده...

 

شماره ۱۱: وقتی می بینمش یاد خودم میفتم که از همون کلاس اول دبستان شروع کردم به کتاب خوندن. فکر می کنم تا بحال بیشتر از خیلی آدم بزرگا کتاب خونده باشه و فیلم دیده. از نقدهایی که می نویسه معلومه کلی فیلمبازه.

 

شماره ۱۲: اولین تجربه فیلمسازیش توی دانشگاه یکی از خنده دارترین اتفاقاتیه که تابحال افتاده... تمام مواقعی که فکر می کرد دوربین روشنه، دوربین خاموش بوده! آخر مرام و معرفته!

 

شماره ۱۳: یه آدم خوش ذوق و خوش سلیقه با کلی آثار هنری دیدنی. نمی دونم چرا زودتر نمایشگاه نمی ذاره روی خیلی ها رو کم کنه!

 

شماره ۱۴: من فداش می شم! سال دیگه اسمش رو خودم اعلام می کنم! یه جورایی یعنی Coming Soon!!!