پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

دنبال اسم می گردیم!

اسم منو خاله ام انتخاب کرد.

اول قرار بود اسمم رو بذارن "پدرام"، اما یکی دو روز قبل از گرفتن شناسنامه، خاله ام "حسام" رو پیشنهاد کرد که چون به اسم پدرم هم می خورد، تصویب شد!

البته طبق قانون خاندان دهقانی، قاعدتا باید اسمم می شد "عباس". چون اسم پدرم "حسن" الینا 45 دقیقه بعد از تولدهست، اسم پدرش "عباس"، پدر پدرش "حسن"، پدر پدر پدرش "عباس" و ... همینجوری تا آخر یکی در میون! اما من جاخالی دادم، اسم "عباس" خورد به پسر عمه وسطیه!

من خودم از اسمم خوشم میاد! هم تلفظش راحته؛ هم کوتاهه؛ هم قابلیت در آوردن اسم مستعار نداره؛ هم به عربی راحت تلفظ می شه و هم در انگلیسی می گن Sam. اگه یه قانونی بود که مثلا می شد هر کسی بعد از ۱۸ سالگی هر اسمی که دلش می خواد برای خودش انتخاب کنه، من باز هم همینو انتخاب می کردم.

 

شما می دونین قرار بود اسمتون رو چی بذارن؟

از اسمتون راضی هستین؟ یا اگه امکانش بود عوضش می کردین؟

 

می شه لطفا یه اسم دختر بگین که: هم خوشگل باشه، هم ترجیحا فارسی باشه، هم معادل انگلیسی داشته باشه (مثل الهام که به انگلیسی میشه Eli) و هم نشه براش اسم مستعار درآورد!

 

پیشنهادهای وارده:

سارا، آناهیتا (Anna)، کتایون (Kathy)

کیانا، تینا، جاسمین، سوفیا، رکسانا

ماندانا، آتوسا

الینا، المیرا، الناز (هر سه تا می شن Eli)

پارمیس، نیکی، لیلا (Lili)

فرشته (آنجلا!)، هانا، نرگس (نارسیس)

آریانا، آرینا، هایدی

سودابه (سو)، شروین (شری)، ایران، نینا

آسویا، رژان

 

الینا انتخاب و تصویب شد!

کارتون های دوران کودکی

تازگی ها نشستین پای تلویزیون کارتون تماشا کنین؟

 

کارتون هایی که الان از تلویزیون پخش می شه پر از ماشین های عجیب و غریبه، ماشین هایی که یهو پرواز می کنن و از چرخشون اشعۀ لیزر بیرون میاد، موجودات بی ریخت فضایی و آدم هایی با موهای بنفش و قرمز...

 

نمی دونم روحیۀ بچه ها تغییر کرده یا سلیقۀ کارتون سازان. اما فکر می کنم کارتون هایی که زمان بچگی ما پخش می شد خیلی بهتر و انسانی تر بود. کارتون هایی مثل آنت و لوسین، سرنتی پیتی، چوبین، حنا، رامکال، بنل، بل و سباستین،... .

حتی برنامه های ایرانی هم خیلی بهتر از الان بود. برنامه هایی مثل محلۀ بهداشت، محلۀ برو بیا (با یه لشکر بازیگری که بعدها خیلی معروف شدن)، مدرسۀ موشها، خونۀ مادربزرگه، بازم مدرسه ام دیر شد، آقای حکایتی، هوشیار و بیدار، کار و اندیشه، هادی و هدی،... . برنامه هایی که الان تولید می شه در بهترین حالت تقلید خیلی ضعیفی از برنامه های قبلیه. اصلا این اواخر چه برنامۀ خوب و پرمخاطبی ساخته شده در حد کلاه قرمزی؟

 

از بین کمپانی های خارجی سازندۀ انیمیشن تنها پیکسار و والت دیسنی هستن که شیوۀ انسانی خودشون در روایت قصه ها رو حفظ کردن و گرنه کمپانی های دیگه ای مثل دریم ورکس بیشتر برای مخاطبان بزرگسال کار می کنن و سعی دارن ضد قصه کار کنن. کمپانی های ژاپنی هم که تا حدی افراطی کار می کنن که به نظر من بی ارزش ترین انیمیشن ها رو (به اسم مانگا) تولید می کنن. البته به غیر از انیمیشن های خیلی خوب هایائو میازاکی (Spirited Away رو دیدین؟ شاهکاره!).

 

شاید واقعا روحیۀ بچه ها تغییر کرده و دیگه با کارتون هایی مثل بچه های مدرسۀ آلپ حال نمی کنن. شاید واقعا دیجی مون رو به چوبین ترجیح می دن.

 

سوال من اینه که چرا باید یه بچۀ پنج ساله بشینه پای تلویزیون و داستان جنگ یه پسربچه و یه موجود کریه المنظر رو ببینه که با انواع سلاح های لیزری و اتمی افتادن به جون هم؟

 

الان اینا رو که می نویسم مدام کارتون های دوران کودکی میاد توی ذهنم... دکتر عروسکی رو یادتونه؟ ایرج طهماسب مجریش بود. یکی از برنامه های مورد علاقۀ من همین دکتر عروسکی بود.

 

شما چی؟ کارتون مورد علاقۀ شما چی بود؟

تقدیم به He Dan Hua

ای یار من ای یار من ای یار بی زنهار من

ای هجر تو دلسوز من ای لطف تو غمخوار من

خوش می روی در جان من چون می کنی درمان من

ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهربار من

 

ای شبروان را مشعله دیوانگان را سلسله

ای منزل هر قافله ای قافله سالار من

هم رهزنی هم رهبری هم ماهی و هم مشتری

هم این سری هم آن سری هم گنج استظهار من

 

ای جان من ای جان من سلطان من سلطان من

دریای بی پایان من بالاتر از پندار من

ای خاک تو افلاک من ای زهر تو تریاک من

ذوق دل غمناک من شوق همه اسرار من

 

واله و شیدا دل من بی سر و بی پا دل من

وقت سحرها دل من رفته به هر جا دل من

بیخود و مجنون دل من شیشۀ پر خون دل من

طایف گردون دل من فوق ثریا دل من

 

خواجه و بنده دل من گریه و خنده دل من

مرده و زنده دل من خفته و پیدا دل من

 

داد می معرفتش با تو بگویم صفتش   

تلخ و گوارنده و خوش همچو وفای دل من

 

Mon amour, merci pour endurer dans tout de situation, merci pour rester avec moi, merci pour ton presence… je t’aime pour toujours.

بازیگرهای دوست داشتنی!

خیلی وقتا پیش میاد یه فیلم رو فقط به خاطر بازی هنرپیشه ای که ازش خوشمون میاد تماشا می کنیم. حالا ممکنه این هنرپیشه یه بازیگر فوق العاده باشه یا اینکه همینجوری الکی ازش خوشمون بیاد. اصلاً بعضی از بازیگرها دوست داشتنی هستن!

از هر کسی که اهل فیلم دیدن باشه بپرسی از کدوم هنرپیشه ها بیشتر خوشت میاد یه سری اسم رو ردیف می کنه که ممکنه هیچ ربطی به هم نداشته باشن، مثلاً بگه رابرت دنیرو و گوهر خیراندیش! اصلاً خوش اومدن یه امر کاملاً شخصیه و هیچکس نمی تونه بگه مثلاً چرا تو از استالونه خوشت میاد یا از آل پاچینو خوشت نمیاد!دزدان دریایی کارائیب

من هم چند تا بازیگر رو بیشتر از بقیه دوست دارم که سه تای اولش اینان:

 

1- جانی دپ: اولین فیلمی که ازش دیدم Nick of Time بود (سال 95) که توش فوق العاده بازی کرده. بعدش "ادوارد دست قیچی" و بقیه فیلماش رو دیدم و عاشقش شدم! بازیگر به شدت با استعدادیه که توانایی بازی هر نقشی رو داره. از بین فیلم هاش "دروازۀ نهم" (پولانسکی)، "دزدان دریایی کارائیب 1و 2" (وربینسکی) و Blow (دمی) رو خیلی دوست دارم.

 

 Zhang Ziyi

2- ژانگ زیئی: من کلاً از دخترهای چینی خوشم میاد! ژانگ زیئی هم که خوشگلترین دختر چینی حال حاضره! شاید بازی فوق العاده ای نداشته باشه اما فیلم های خیلی خوبی بازی کرده. اسم ژانگ زیئی کافیه تا پایه بشم فیلمش رو گیر بیارم ببینم. خدایی تا حالا همه فیلماش هم فیلمای درجه یکی بودن. از بین فیلماش Hero (با جت لی)، "خانه خنجرهای پران" و "خاطرات یک گیشا" رو بیشتر از بقیه دوست دارم. فیلم The Road Home (ژانگ ییمو، 1999) رو هم که از اولین فیلماشه چند شب پیش دیدم و خیلی خوشم اومد.

 

  پشت صحنه آپوکالیپتو

3- مل گیبسون: هم فیلم هایی که بازی کرده رو دوست دارم و هم فیلم هایی که ساخته. آپوکالیپتو که محشره! مل گیبسون می تونه نقش هایی کاملاً متفاوت رو به خوبی بازی کنه. هم نقشی مثل ویلیام والاس در فیلم Braveheart و هم کمدی های جالبی مثل Bird on Wire و What Women Want. کاش همینقدر که فیلم می سازه بازی هم بکنه.

 

و چند نفر دیگه بدون ترتیب:

نیکول کیدمن، ناتالی پورتمن، آدری تاتو، تام هنکس، تام کروز، رابرت دنیرو و آنتونیو باندراس.

 

* البته اینجا بیشتر منظورم خارجی ها بودن؛ از ایرانی ها از بهرام رادان، ترانه علیدوستی، پرویز پرستویی و لیلا حاتمی خوشم میاد.

دژاوو (Deja Vu)

شده تا حالا کسی رو برای اولین بار ببینی و احساس کنی از مدتها پیش می شناسیش؟

دلیل علمی این حس کاملاً مشخصه: اشتباه عملکرد مغز در تشخیص زمان برای کسری از ثانیه. در واقع اطلاعات زمان حال – به اشتباه – در لایه های پایینتر مغز (مربوط به گذشته) ذخیره می شن و احساس می کنیم که این تصاویر رو قبلاً جایی دیده ایم.

هشت سال پیش در جریان یک سفر، برای اولین بار کسی رو دیدم که به شدت احساس می کردم از قبل می شناسمش. نوع نگاهش، تن صداش، جنس حرف هاش... همه چیز برام آشنا بود. انقدر آشنا که انگار سال ها پیش، صدها یا شاید هم هزاران سال قبل، دوستان خیلی نزدیکی بودیم... یا اینکه اصلاً توی یه خونه زندگی می کردیم...

ما فقط یک هفته با هم بودیم. در اون مدت و خصوصاً موقع خداحافظی خیلی سعی کردم درباره این احساس باهاش حرف بزنم، اما نتونستم.

سال ها گذشت... 5 سال. اون حس هرگز فراموش نشد و همیشه برام سوال بود که چطور می شه یه دژاوو این همه طول بکشه...

سال 83 به لطف اورکات پیداش کردم. یا بهتره بگم همدیگه رو پیدا کردیم. تازه فهمیدم اون هم نسبت به من همین حس رو داشته، از اولین لحظه. اون هم احساس می کرده ما یه جایی، یه زمانی، به یه نحوی کنار هم بودیم... هر روز چندین ایمیل برای هم می نوشتیم و از هر دری حرف می زدیم. جالب اینکه هر چی بیشتر حرف می زدیم این حس هم قوی تر می شد. حسی که به طرز وحشتناکی حقیقی به نظر می رسید.

نمی دونم... شاید این یه دژاووی دو طرفه باشه؛ فقط یه حس، یه احساس اشتباه.

اگر چه باز هم خیلی وقته ازش خبر ندارم. اگر چه حس می کنم این روزا از من دلخوره. اگر چه می دونم نوشته هامو نمی خونه...

اما تولدش خیلی نزدیکه، یکی از همین روزاس...

تولدت مبارک!

دانشکده کامپیوتر٬ یازده سال بعد...

بعد از دو سال چند روز پیش رفتم دانشگاه.

وقتی از سر در جدید عبور کردم و وارد شدم، هیجان عجیبی داشتم... حس کسی که وارد خونۀ دوران کودکیش می شه...

سر در جدید دانشگاه علم و صنعت

بعد از فارغ التحصیلی به دلایل مختلف و به دفعات وارد دانشگاه شده بودم (برای مرور یا نمایش فیلم هام، فیلمبرداری دو تا فیلم کوتاه، کارگردانی جشنواره موسیقی،...)، اما این بار فقط رفته بودم که دانشکده رو ببینم... دانشکده ای که چندین سال متعلق به ما بود... به بچه های ورودی 74.

 

با دیدن محوطه، دانشکده، راهروها، کلاس ها، کتابخونه و سایت، خاطره های زیادی مثل فیلم از جلوی چشمام رد می شدن... یاد اولین باری افتادم که وارد دانشکده شدم، یاد محمد و ایمان که اولین دوستانم بودن، اولین انتخاب واحد (که از ساعت 3 نصفه شب با امین احمدی رفتیم پشت در دانشکده و شده بودیم نفر سی ام!)،...

 

دانشکده چقدر تغییر کرده. ورودی به طرف دیگه ای منتقل شده و کتابخونه اومده طبقه همکف. سایت رفته جای کتابخونه، در تمام کلاس ها کامپیوتر و ویدئو پروژکتور هست و یه اتاق کپی هم به طبقه همکف (کنار آسانسور) اضافه شده.

به غیر از این تغییرات همه چیز مثل قبل بود. راهروها، برد آموزش، اتاق اساتید، نور سقف ها، کمدها و حتی آینۀ دستشویی! در راهروی طبقه دوم، دو طرف اتاق دکتر جاهد (مثل مطب دکترها) کلی صندلی پلاستیکی گذاشته بودن! حتماً حالا از این راهرو بعنوان اتاق انتظار هم استفاده می شه! هم برای رئیس دانشکده و هم برای سایر استادها...

 

چند دقیقه جلوی برد وایسادم و نگاهش کردم، همون خبرهای آشنای همیشگی: لغو بعضی از کلاس ها، نمره های مدار منطقی و هوش مصنوعی، لیست کسانی که باید به آموزش سر بزنن (!)... همه چیز مثل قبل بود... مثل همون سال ها.جنبش مقاومت زنده است! اسم دانشکده هنوز هم مهندسی کامپیوتره و نه مهندسی رایانه!

 یاد بچه ها افتادم. بچه هایی که حالا هر کدومشون یه جای دنیا هستن... یاد امیر و احسان و فرزاد (که باهاشون از همه صمیمی تر بودم)... یاد امین (که رفت استرالیا)، کامران (که از روز اول شد دکتر کامران!)... فرناز (که رفته سنگاپور)، سارا (که رفت کانادا)، رامین (عجیب ترین نابغۀ دنیا!)، فرهاد راهداری و حسین نباتی (صادق ترین دوستانی که تابحال داشتم)،... بیتا، پانته آ، نسرین... و اولین مسافر بچه های ورودی 74، کیانوش استیری... چقدر اسم، چقدر خاطره...

 

وقتی اومدم خونه، اولین کاری که کردم این بود که فیلم "داستان عجیب و باورنکردنی دانشکده کامپیوتر" رو یکبار دیگه نگاه کردم... فیلم کوتاهی که سال 78 توی دانشگاه و دانشکده با فرزاد و احسان ساختیم. این فیلم به همراه کلیپ مراسم اختتامیه همایش کامپیوتر تنها خاطرات متحرکیه که از اون دوران برام باقی مونده!

کاش می شد بچه ها رو دوباره دور هم جمع کرد. همۀ بچه ها رو... نه توی کافی شاپ و هتل، توی دانشکده. کاش می شد یه وقتایی زمان رو – فقط برای چند ساعت – به عقب برگردوند. اگه می شد این کارو کرد، من زمان رو برمی گردوندم به درست 9 سال پیش: 18 اسفند 1376، روز اختتامیه دومین همایش دانشجویی انجمن کامپیوتر ایران، روزی که تقریباً همۀ  بچه های دانشکده دور هم جمع بودیم و با نهایت همکاری مراسم رو به بهترین شکل به پایان رسوندیم...

 

یاد همۀ بچه ها و تمام اون سالها به خیر.

اولین بار که...

اولین تصاویری که یادمه: دو سال و نیمگی! دویدن در راه پله ها!

اولین شغلی که دلم می خواست داشته باشم: چهار سالگی، خمیرگیر نانوایی! (بعدش به آخوند، آسیابان و راننده لوکوموتیو ارتقاء پیدا کردم!)

اولین فیلمی که در سینما دیدم: رابینسون کروزوئه، پنج سالگی، همراه پدربزرگم

اولین بار که به کسی آسیب رسوندم:  شش سالگی، سر آتنا هم کلاسیم توی آمادگی رو شکستم. تا دو روز بعد هم روی زمین دنبال تیکه های سرش می گشتم!

اولین کتابی که خریدم: هفت سالگی، آشنایی با دایناسورهای ما قبل تاریخ (بخاطر عکس هاش!)

اولین دختری که عاشقش شدم: نه سالگی، الهام (دختر همسایه بغلی) – هنوزم دوسش دارم!

اولین بار که کتک خوردم: ده سالگی، از مادرم! همه رفته بودیم خونۀ بزرگ فامیل عید دیدنی. من یه مسابقه برای بچه ها ترتیب دادم: پرت کردن پوست پسته، هدف: کلۀ کچل همون بزرگ فامیل!!!

اولین باری که از کلاس اخراج شدم: یازده سالگی، انقدر جذب تماشای برف بودم که خانم معلم اخراجم کرد! گفت برو بیرون برف بازی!

اولین باری که روح دیدم: سیزده سالگی، یه روح واقعی دیدم!

اولین باری که تک گرفتم: اول دبیرستان، ثلث اول ریاضی شدم 9! (البته سال دوم جبر شدم 75/2 که دیگه رکورد زدم!)

اولین فیلمی که روم اثر گذاشت: دوم دبیرستان، پارک ژوراسیک، بعدش تصمیم گرفتم حتماً کامپیوتر بخونم که بتونم جلوه های ویژه کامپیوتری ایجاد کنم.

اولین عکس العمل بعد از دیدن رتبه مرحله اول کنکور: چهار ساعت گریه!

اولین دوستی که در دانشگاه پیدا کردم: روز اول، محمد اوتادی. (چرا گوشیت خاموشه محمد؟ بهم زنگ بزن، کار مهم دارم!)

اولین جایی که مشغول بکار شدم: سال دوم دانشگاه، شرکت DPFE (مال شهرام جزایری!)

اولین بار که خیلی مایوس شدم: 22 سالگی، وقتی رئیس هیات داوران جشنواره انجمن سینمای جوان بهم گفت "آقای دهقانی، قرار بود جایزه رو بدیم به فیلم شما، اما یه فیلم دیگه از قم اومده، درباره نماز هم هست، مجبور شدیم نتایج رو عوض کنیم... ببخشیدا، ایشالله دفعه بعد!!!"

اولین شانس بزرگی که آوردم: 23 سالگی، سری آخر سربازیمو خریدم!

اولین رویایی که برام به حقیقت پیوست: 26 سالگی، وقتی وارد موزه تاریخ طبیعی لندن شدم و جلوی اسکلت اون دایناسور معروف ایستادم... (انقدر ذوق داشتم دو ساعت قبل از باز شدن موزه رفته بودم پشت درش!)

اولین باری که از "رابطه" استفاده کردم تا یه پروژه رو بگیرم: 28 سالگی، صدا و سیما، یه پروژه انیمیشنی گرفتم توپ!

اولین بار که اینقدر نوشتم "اولین": 29 سالگی، همینجا!

 

* هر کسی می تونه خودش اولین های زندگیشو بنویسه، اما معمولاً آخرین هامونو بقیه وقتی تعریف می کنن که دیگه رفتیم پشت صحنه!