پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم
پلان های روزانه

پلان های روزانه

هر کسی بازیگر نقش اول زندگی خود است، من می خواهم زندگی را کارگردانی کنم

شخصیت های سینمایی به یادماندنی

توی فیلما بعضی شخصیت ها هستن که هیچوقت فراموششون نمی کنیم و تا سالها بعد ازدیدن فیلم، هر وقت اون بازیگر رو می بینیم یاد همون نقشش می افتیم. نمی دونم این توانایی فیلمنامه نویسه که تونسته تا این حد اون شخصیت رو خوب از آب دربیاره یا هنر بازیگر، شایدم هر دو با هم. به هر حال... به نظر من چند تا از شخصیت های سینمایی که موندگار شدن اینان:

 

1- حمید هامون (خسرو شکیبایی – هامون). اولین نقش درست و حسابی خسرو شکیبایی. تا مدتها خیلی ها شکیبایی رو به اسم هامون میشناختن. هنوز که هنوزه شکیبایی توی خیلی از فیلما "هامون" رو تکرار می کنه.

خسرو شکیبایی

 

2- لیلا (لیلا حاتمی - لیلا). اینکه همه اش شد "لیلا"! اولین بازی جدی لیلا حاتمی (قبلش توی دلشدگان بازی کرده بود). نمی دونم خودشو بازی کرده یا نقش، اما در هر حال هر کی فیلم "لیلا" رو ببینه هیچوقت فراموشش نمی کنه.

لیلا حاتمی

 

3- حاج کاظم (پرویز پرستویی – آژانس شیشه ای). نقشی که پرستویی فوق العاده عالی بازی کرد. حیف که بارها همین حاج کاظم تکرار شد. دوست نداشتم اون حاج کاظم، توی "به نام پدر" انقدر غیرمنطقی رفتار کنه و بخواد معدن رو به نام خودش ثبت کنه. خیلی عوض شده بود.

پرویز پرستویی

 

4- ولید (محمدرضا شریفی نیا – سریال امام علی). البته شریفی نیا از خیلی قبل تر از اینا فعالیت داشته ولی هنوز خیلی ها به اسم ولید می شناسنش. یکی از بهترین بازیگردان های ایرانه. همه جور فیلمی هم تا بحال بازی کرده. از فیلم زیبای "برج مینو" گرفته تا در پیتی مثل "ازدواج به سبک ایرانی"!

 

5- قطامه (ویشکا آسایش – بازم از سریال امام علی). دیگه آنچنان فیلم بازی نکرد اما همون موقعش هم خیلی ها به خاطر قطامه سریالو نگاه می کردن! هزار تا جوک هم براش درآورده بودن... حالا! بگذریم!

 

6- آقای مجری! (ایرج طهماسب – کلاه قرمزی). خداییش اینو دیگه هیچکی یادش نمی ره. همه از کوچیک و بزرگ میشستن پای تلویزیون که کلاه قرمزی ببینن. فیلمش هم تا مدتها پرفروش ترین فیلم ایرانی بود. شاید هنوزم به نسبت قیمت بلیت حساب کنیم یکی از پربیننده ترین فیلمای تاریخ سینمای ایران باشه. "دوئل" با اون همه تبلیغ و سر و صدا و دو میلیارد تومن خرج، انقدر تماشاگر نداشت خیر سرش! تازه، مگه می شه "سلام الاغ عزیز..." رو فراموش کرد؟!

ایرج طهماسب

 

7- فرحان (حمید فرخ نژاد – عروس آتش). شاید این فیلمو خیلی ها ندیده باشن، اما اونایی که دیدن هیچوقت فرحان رو با اون ابهت و خشونتش فراموش نمی کنن. میشه گفت فرخ نژاد توی فیلمای بعدیش یه کمی از همین فرحان استفاده کرده. فیلم خیلی خوبیه. ببینین.

 

حالا من فعلا اینا یادم اومد. اگه شخصیت دیگه ای رو میشناسین اضافه کنین. ببینیم چند تا میشه!

ارتباط مستقیم!

"خب بینندگان عزیز، ظاهراً ارتباط ما برقرار نشد... به ادامه خبرها توجه بفرمایید..."

 

تا حالا چند بار جمله بالا رو از زبون مجریهای اخبار شنیدین؟ چند بار خواستن ارتباط مستقیم و زنده با یه جایی بگیرن و نشده؟ فکر می کنین چه دلایلی می تونه وجود داشته باشه که یه ارتباط برقرار نشه؟ از مشکلات فنی و ماهواره ای بیاین بیرون! موضوع خیلی ساده تر از این حرفاس...

من چهار-پنج سال توی سازمان کار کردم، بخش های مختلف. یه مدت هم توی اداره کل پخش اخبار بودم. اتفاقا اولین باری که وارد اتاق رژی خبر شدم، یه خورده قبل از ساعت 2 ظهر بود و چند دقیقه بعد باید اخبار سراسری شبکه یک میرفت روی آنتن. به جز آقای حیاتی (که داشت خبرها رو مرور میکرد) و دو نفر که روی صندلی هاشون خوابیده بودن، هیچکی دیگه اون دور و ورا نبود. من هم نشستم یه گوشه بلکه یکی بیاد ازم بپرسه اینجا چیکار داری.

ساعت یک و پنجاه دقیقه. سکوت محض. من با تعجب به اطراف نگاه می کردم که چرا هیچکی نیست. نه از تصویربردارها خبری بود، نه از کارگردان، نه از فنی ها. چند دقیقه گذشت...

همونجا نشسته بودم که یهو یه صدای فریادی بلند شد: "بچه ها، خبر"! آقا یه دفعه از گوشه و کنار اتاق صد تا آدم دراومد! از پشت صندلی ها، زیر میزها، توی انبار،... یهو اتاق پر شد از آدم. ملت بدو بدو اینور اونور میرفتن و کسایی رو که هنوز خواب بودن بیدار می کردن که "آی پاشین اخبار داره میره روی آنتن"! کمتر از یک دقیقه مونده بود به شروع اخبار که یهو یکی وحشتزده از یه گوشه داد زد "بچه ها امروز ارتباط مستقیم داریم"... برای چند لحظه همه خشکشون زد! یارو یه داد دیگه زد و ملت به خودشون اومدن... (بقیه اش رو اسلوموشن بخونین!) همه شروع کردن تو سر خودشون زدن. حیرون و هراسون فیش ها رو وصل می کردن... یکی بدو بدو کابل میاورد، یکی دکمه های میز کنترل رو تنظیم می کرد، یکی منتظر بود کامپیوترش بیاد بالا که زیرنویس ها رو تایپ کنه!

ساعت دو شد. ملت می دوئیدن!... آرم رفت... ملت هنوز می دوئیدن!... حیاتی شروع کرد... ملت همچنان می دوئیدن!

یهو یکی داد زد "یه سیم رابط کم داریم"! جماعت شروع کردن دنبال سیم رابط گشتن! توی کشوها، زیر میزها، توی کمدها...

حیاتی: در همین زمینه ارتباط مستقیمی داریم با همکارمان...

یه عده زیر صندلی ها رو می گشتن، چند نفر دوئیدن سمت یه اتاق دیگه... من که تا حالا داشتم با دهن باز نگاهشون می کردم، چشمم افتاد به سیمی که روی صندلی کناریم افتاده بود. برش داشتم و گفتم "از این سیما می خواین"؟... یهو همه وایسادن... انگار تازه منو دیدن! چند ثانیه مکث...

حیاتی: آقای بیات بفرمائید.

یهو یکی پرید سیمو قاپید. پرتش کرد اونور اتاق.

حیاتی: آقای بیات صدای منو می شنوید؟

دو نفر به سرعت وصلش کردن... ارتباط برقرار شد! تصویر رفت روی آنتن... همه نفس راحتی کشیدن. نشستن روی صندلی هاشون! این بار به خیر گذشت!

 

از این به بعد اگه دیدین ارتباط برقرار نشده، فکر نکنین حالا ماهواره های آسمون جواب نمیدن! نه بابا، شاید مشکل از یه سیم رابط ناقابل باشه!!!

واقعاً که آخر برنامه ریزی و نظم و وجدان کاری هستیم. به خدا!

درسهایی که از ابراهیم حاتمی کیا آموختم

تابستون سال 77 بود که آقای حاتمی کیا تصمیم گرفت کامپیوتر یاد بگیره. با اختلاف 15 پله، من از همه بهش نزدیکتر بودم! قرار شد یه روز در میون عصرا من برم پیشش، یک ساعت من کامپیوتر یادش بدم، یک ساعتم اون درباره فیلمنامه نویسی و کارگردانی راهنماییم کنه. اون موقع هنوز اولین فیلمنامه ام رو  ننوشته بودم.ابراهیم حاتمی کیا

همزمان با یاد دادن فایل و ویندوز و اینترنت، شخصیت پردازی و دیالوگ نویسی و دکوپاژ یاد گرفتم. خیلی وقتا می شد که ساعتها درباره یه فیلم حرف می زدیم. آقای حاتمی کیا نقاط قوت و ضعف فیلم رو می گفت و من از توی حرفاش نکات و قواعد فیلمسازی رو یاد می گرفتم.

اون سال تابستون گذشت. آقای حاتمی کیا کامپیوتر رو به خوبی یاد گرفت. دیگه فیلمنامه هاشو خودش تایپ می کرد، پرینت می گرفت، روی اینترنت جستجو می کرد، عضو اورکات شد و حتی با اسم مستعار چت میکرد! من هم تا امروز 15 تا پروژه فیلم کوتاه انجام دادم...

اون درسا و اون حرفا گذشت، اما مثل همه کلاس های دیگه یه چیزایی از توش دراومد که توی ذهنم موندگار شد و روم اثر گذاشت. نکاتی که بیشتر از اونکه به فیلم و فیلمسازی ربط داشته باشه، به زندگی مربوطه:

 

  •           اول هدف رو مشخص کن، بعد قدم بردار.
  •           تظاهر به ندانستن و نتوانستن، بهتر است از ادعای دانستن و توانستن!
  •           با دل بنویس، با عقل بازنویسی کن.
  •           از دوستانت بخواه که ایراداتو بهت بگن. اگه امروز دوستان بهت بگن، بهتر از اینه که فردا دشمنانت با زبون دیگه ای بهت بفهمونن!
  •           همیشه نظر اطرافیانت رو برای کاری که می خوای انجام بدی بپرس. جمع بندی کن، در نهایت خودت به تنهایی تصمیم بگیر.
  •           برای اینکه کارت پیش بره، از اسم بزرگان استفاده کن!
  •           یا کاری رو انجام نده، یا اگر انجام می دی با جون و دل کار کن. 

ابراهیم حاتمی کیا مرد بزرگیه، حتی اگه فیلمای آخرش رو زیاد دوست نداشته باشیم...

آگهی های بازرگانی

در اینکه آگهی های بازرگانی ما جذاب نیستن هیچ شکی نیست!

قبل و بعد و وسط هر فیلم و سریال یک سری آگهی از تلویزیون پخش می شه که اغلب اونا فاقد هرگونه نوآوری هستن. فقط اسم محصول تکرار میشه تا در ذهن مخاطب بشینه. هر تولید کننده ای بدون هیچ دلیل روشنی می خواد بگه محصول منو بخرین. هیچکس نمی گه محصول من چه ویژگی هایی داره که بقیه ندارن یا کمتر دارن.

مثلا فقط می گن خمیر دندون ما رو بخرین. اگه ده تا تبلیغ خمیر دندون ببینیم همشون مثل همن و نهایتا اعلام می کنن که مثلا مال ما فلوراید داره و خوب سفید می کنه. خب بقیه هم که دارن همینو می گن!

خیلی کم پیش میاد یه آگهی ببینیم که توش خلاقیت به خرج داده باشن. نمی دونم سازندگان این آگهی ها، تبلیغات خارجی رو نگاه می کنن یا نه. الان که خیلی از مردم توی خونه هاشون ماهواره دارن و آگهی های جذاب خارجی رو دیدن، دیگه تماشای تبلیغ مزمز و چی توز و شامپو صحت به نظر بیننده ها لوس و بی مزه میاد.

صرف استفاده از جلوه های ویژه که نمی تونه یه تبلیغو جذاب کنه. می تونه؟

اگه بدونین سازندگان این آگهی ها چه پول هایی برای ساختنشون می گیرن بیشتر حرصتون می گیره. بدتر از اون وقتیه که بدونین تولیدکننده ها بابت پخش این آگهی ها چه پولی به تلویزیون می دن. ثانیه ای خدا تومن می دن که این مزخرفات رو پخش کنن. ما هم که مثل اغلب مواقع دستمون از همه جا کوتاهه، مجبوریم با گردن کج زل بزنیم به تلویزیون تا آگهی ها تموم شن و ادامه سریال رو ببینیم.

موضوع این آگهی رو بخونین:

یه سگ بعد از اینکه دوست دخترش رو در حال خیانت به خودش می بینه، پریشان و افسرده به سمت پلی میره تا با پرت کردن خودش توی یک اتوبان شلوغ خودکشی کنه. اشک توی چشماش پر شده. دوست دخترش دنبالش میاد که توضیح بده (چه توضیحی؟ تو اون وضعیت!). سگ به پایین نگاه می کنه. ماشین ها به سرعت در حال عبور هستن. آقا سگه تصمیمش رو می گیره و از روی پل می پره پایین. ماشینی به سرعت نزدیک می شه. خانم سگه جیغ می زنه. آقا سگه چشماشو می بنده...

فکر می کنین تبلیغ چیه؟

یه کم فکر کنین؟... عمرا بتونین حدس بزنین!

تبلیغ روغن ترمزه!

بعد از اون صحنه ماشین ترمز می کنه و درست جلوی صورت آقا سگه وایمیسه!

حالا اینکه آقا سگه دوباره می ره پیش دوست دخترش یا با یکی دیگه دوست می شه دیگه با خودتون...

می بینین چه ایده ساده و در عین حال جالبی توی همین آگهی (که جدید هم نیست) وجود داره؟ پایانش مثل فیلم دیگران (آلخاندرو آمنابار) غیرقابل پیش بینیه.

خب حالا ما هی بیایم بگیم گلرنگ بخرین یا چی توز بخورین! از اون طرف هم ادعامون به یه جاهای ناجور آسمون آسیب برسونه که "هنر نزد ایرانیان است و بس". این "و بس"اش منو کشته!!!